قوله تعالى: «و لما دخلوا على‏ یوسف آوى‏ إلیْه أخاه» اى ضم الیه اخاه، یقال آویت فلانا بالمد اذا ضممته الیک، و اویت الیه بقصر الالف لجأت الیه. و چون برادران یوسف از کنعان بیرون آمدند و بنیامین با ایشان همراه او را گرامى داشتند و خدمت وى کردند و بهر منزل که رسیدند جاى وى میساختند و طعام و شراب بر وى عرضه میکردند تا رسیدند بیک فرسنگى مصر و یوسف آنجا مرد نشانده بود تا از آمدن ایشان او را خبر کند، کس فرستاد و یوسف را خبر کرد که آن ده مرد کنعانى باز آمده‏اند و جوانى دیگر با ایشانست که او را مکرم و محترم مى‏دارند، یوسف بدانست که بنیامین با ایشانست، بفرمود تا سراى وى بیاراستند و آئین بستند و تخت بنهادند و امرا و وزرا و حجاب و سروران و سرهنگان هر کسى را بجاى خویش بخدمت بداشتند و یوسف خود را بیاراست، تاج بر سر نهاد و بر تخت ملک بنشست، چون برادران در آمدند بر پاى خاست و همه را ببر اندر گرفت و پرسش کرد و پیش خود بنشاند، روى با بنیامین کرد و گفت اى جوان تو چه نامى؟ گفت بنیامین و بر پاى خاست و بر یوسف ثنا گفت و آفرین کرد هم بزبان عبرى و هم بتازى، آن گه گفت پدرم این نام نهاد که گفتم، اما چون عزیز را دیدم نام من آن بود که وى فرماید، یوسف گفت فرزند دارى؟ گفت دارم. گفت چه نام نهادى فرزند را؟ گفت یوسف. گفت چرا نام وى یوسف کردى؟ گفت از بهر آنک مرا برادرى بود نام وى یوسف و غایب گشت اکنون این پسر را یوسف خواندم تا یادگار او باشد. یوسف زیر برقع اندر بگریست و زمانى خاموش گشت. آن گه گفت طعام بیارید ایشان را، شش خوان بیاوردند آراسته و ساخته با طعامهاى الوان، یوسف گفت هر دو برادر که از یک مادرید بر یک خوان نشینید، دو دو همى نشستند و بنیامین تنها بماند. یوسف گفت تو چرا نمى‏نشینى، بنیامین بگریست گفت شرط هم خوانى هم مادرى کردى و مرا برادر هم مادر نیست و آن کس که هم مادر من بوده حاضر نیست، نه زندگى وى مرا معلوم تا بجویمش، نه از مردگى وى مرا خبر تا بمویمش، نه طاقت دل بر فراق نهادن، نه امید وصال داشتن و نه آن پدر پیر را در محنت و سوگوارى دیدن و نه بچاره وى رسیدن. یوسف روى سوى برادران کرد، گفت چون تنهاست او را فرمان دهید تا با من بر خوان نشیند، برادران همه بر پاى خاستند و عزیز را آفرین کردند و گفتند اگر تو او را با خود بر خوان نشانى ذخیره‏اى عظیم باشد او را و شرفى بزرگ موجب افتخار و سبب استبشار و نیز شادى باشد که بدل آن پیر محنت زده اندوه مالیده رسانى، پس یوسف او را با خود بر خوان نشاند. یوسف دست از آستین بیرون کرد تا طعام بخورد، بنیامین دست یوسف بدید دمى سرد برآورد و آب از چشم فرو ریخت و طعام نمى‏خورد، یوسف گفت چرا طعام نمى‏خورى؟ گفت مرا طبع شهوت طعام خوردن نماند، بعد از آنک دست و انگشتان تو دیدم که سخت ماننده است بدست و انگشتان برادرم، یوسف کانه و العزیز تفاحة شقت بنصفین.


یوسف چون آن سخن از وى بشنید گریستن بوى در افتاد و بر خود بپیچید، اما صبر کرد و خویشتن را ننمود تا از طعام فارغ شدند و بدست هر یکى خلالى سیمین دادند و بدست بنیامین خلالى زرین دادند بر سر وى مرغى مجوف بمشک سوده آکنده، بنیامین خلال همى کرد و مشک بر وى همى ریخت، برادران را عجب آمد آن اعزاز و اکرام، تا روبیل گفت: ما رأینا مثل هذا، پس ایشان را بمهمان خانه فرو آوردند و یوسف بخلوت خانه خود باز رفت و کس فرستاد و بنیامین را بخواند و با وى گفت در آن خلوت خانه که: أ تحب ان اکون اخاک بدل اخیک الهالک؟ فقال بنیامین ایها الملک و من یجد اخا مثلک لکن لم یلدک یعقوب و لا راحیل یوسف گفت خواهى که من ترا برادر باشم بجاى آن برادر گم شده؟


بنیامین گفت اى ملک چون تو برادر کرا بود و کرا سزد و کجا بخاطر در توان آورد لکن نه چون یوسف که یعقوب و راحیل او را زادند. یوسف چون این سخن شنید بگریست، برخاست و او را در بر گرفت و گفت: «إنی أنا أخوک»، اندوه مدار و غم مخور که من برادر توام یوسف، «فلا تبْتئسْ» اى لا تحزن، و الابتئاس افتعال من البوس و هو سوء العیش، «بما کانوا یعْملون» فى حقنا.


«فلما جهزهمْ بجهازهمْ» اى هیأ اسبابهم و او فى الکیل لهم و حمل لهم بعیرا و حمل باسم بنیامین بعیرا ثم امر بسقایة الملک فجعلت «فی رحْل أخیه» بنیامین بغیر علمه. و قیل کان ذلک بتقریر منه و توطین نفس على ما نسب الیه من السرقة، و السقایة و الصواع فى السورة واحد و هو الملوک الفارسى و کانت من فضة منقوشة بالذهب اعلاه اضیق من اسفله کانت العجم تشرب به. و قیل کان کأسا من ذهب مرصع بالجواهر کان یوسف یشرب منه فجعله مکیالا لعزة الطعام حتى لا یکال بغیره. قال النقاش: السقایة و الصواع شى‏ء واحد اناء له رأسان فى وسطه مقبض کان الملک یشرب من رأس فیسمى سقایة و یکال الطعام بالرأس الآخر فیسمى صواعا. قال و کان الصواع ینطق بمقدار ما کیل به باحسن صوت یسمع الناس به، ثم ارتحلوا و امهلهم یوسف حتى انطلقوا.


چون فرا راه بودند بدر شهر رسیده و بنیامین با ایشان، مرد یوسف از پى در رسید و ایشان را بداشت و منادى ندا کرد، فذلک قوله: «ثم أذن موذن» اى اعلم معلم و نادى مناد، «أیتها الْعیر» یعنى یا اصحاب العیر و العیر الإبل التی تحمل المیرة، منادى آواز داد که «إنکمْ لسارقون» در تأویل این کلمه اقوال مفسران مختلف است: قال بعضهم ان المنادى ناداهم من غیر اذن یوسف، و قیل معناه انکم لسارقون لیوسف من ابیه حین اخذوه و باعوه، و قیل فیه استفهام اى ائنکم لسارقون، و قیل اراد ان ظهر منکم السرق فانکم سارقون، و قیل انکم فى قوم من یسرق کما یقال قتل بنو فلان رجلا و القاتل واحد او اثنان.


«قالوا» اى قال اخوة یوسف، «و أقْبلوا» على المنادى و من معه، «ما ذا تفْقدون» ما الذى ضل منکم.


«قالوا نفْقد صواع الْملک و لمنْ جاء به حمْل بعیر» من الطعام، «و أنا به زعیم» کفیل ضمین، یقوله المنادى و حد الموذن ثم جمع الضمیر العائد ثم وحد الزعیم لان الموذن او الناشد لا یکون الا واحدا و الزعیم هو الموذن و لسان القوم.


برادران چون حدیث دزدى شنیدند گفتند: «تالله لقدْ علمْتمْ ما جئْنا لنفْسد فی الْأرْض» تالله، این تا بدل واو است در قسم و واو بدل با است و درین سخن معنى تعجبست چنانک پارسیان گویند چیزى را که عجب دارند بخدا که این بس طرفه است، ایشان همین گفتند: بخدا که این بس عجبست که شما همى دانید که ما در زمین مصر نه بدان آمدیم تا تباهکارى کنیم، و این از بهر آن گفتند که ایشان هر گاه که بمصر آمدندى دهنهاى چهار پایان بر بستندى تا از کشت زار مردم هیچیز نخوردندى و مردم از ایشان این دیده بودند. و قیل لانهم ردوا ما وجدوا فى رحالهم و هذا لا یلیق بالسراق.


«قالوا فما جزاوه» اى ما عقوبة السارق و ما جزاء السرق، «إنْ کنْتمْ کاذبین» فى قولکم و ما کنا سارقین.


«قالوا جزاوه منْ وجد فی رحْله» اى اخذ من وجد فى رحله رقا، «فهو جزاوه» عندنا و کان عند آل یعقوب من یسرق یسترق و عند اهل مصر ان یضرب و یغرم ضعفى ما سرق. منادیان گفتند جزاء دزدى چیست اگر شما دروغ گوئید؟ جواب دادند که جزاء دزدى آنست که آن دزد را برده گیرند بعقوبت آن دزدى، اینست جزاء دزدى بنزدیک ما که آل یعقوبیم «کذلک نجْزی الظالمین» این ظلم اینجا بمعنى دزدى است، اى کذلک نجزى السارقین عندنا فى ارضنا، و یوسف این تقریر بآن مى‏کرد تا بنیامین را بحکم ایشان باز گیرد.


«فبدأ» یعنى بدأ الموذن الزعیم. و قیل ردوهم الى مصر. فبدأ واحدا بعد واحد، «قبْل وعاء أخیه» لتزول الریبة و لو بدأ بوعاء اخیه لعلموا انهم جعلوا فیه ثم استخرجها یعنى السقایة من وعاء اخیه، «کذلک کدْنا لیوسف» الکید ها هنا رد الحکم الى بنى یعقوب مى‏گوید این تدبیر ما بدست یوسف دادیم و این کید ما ساختیم که او را الهام دادیم تا حکم با برادران افکند، این بآن کردیم تا برادر با وى بداشتیم، «ما کان لیأْخذ أخاه» و یستوجب ضمه الیه، «فی دین الْملک» اى فى حکم الملک و سیرته و عادته لان دینه فى السرقة الضرب و التغریم مى‏گوید یوسف را برده گرفتن دزد حکم دین وى نبود و موافقت نبود او را در دیانت بدین ملک، «إلا أنْ یشاء الله» اى الا بمشیة الله، یرید انه لم یتمکن یوسف من حبس اخیه فى حکم الملک لو لا ما کان الله له تلطفا حتى وجد السبیل الى ذلک و هو ما جرى على السنة اخوته ان جزاء السارق الاسترقاق، «نرْفع درجات منْ نشاء» بضروب الکرامات و ابواب العلم کما رفعنا درجة یوسف على اخوته فى کل شى‏ء و قیل معناه نبیح لمن نشاء ما نشاء و نخصه بالتوسعة، «و فوْق کل ذی علْم علیم» یکون هذا اعلم من هذا و هذا من هذا حتى ینتهى العلم الى الله عز و جل.


قال الحسن: و الله ما امسى على ظهر الارض من عالم الا و فوقه من هو اعلم منه حتى ینتهى العلم الى الله عز و جل الذی علمه منه بدأ و الیه یعود. و عن محمد بن کعب القرظى: ان على بن ابى طالب (ع) قضى بقضیة، فقال رجل من ناحیة المسجد یا امیر المومنین لیس القضاء کما قضیت، قال فکیف هو؟ قال هو کذا و کذا، قال صدقت و اخطأت.


«و فوْق کل ذی علْم علیم» معنى آیت آنست که برداریم درجات آن کس که خواهیم بعلم زبر هر عالمى عالمى تا آن گاه که نهایت علم با خداى تعالى ماند عز ذکره که علم همه خلق آسمان و زمین در علم وى کم از قطره ایست در دریا.


«قالوا إنْ یسْرقْ» بنیامین، «فقدْ سرق أخ له منْ قبْل» یعنى یوسف، اى له عرق فى السرقة من اخیه نزع فى الشبه الیه. عکرمه گفت، رب العزه یوسف را عقوبت کرد باین کلمات که بر زبان برادران وى براند در مقابله آنچ یوسف گفت بایشان که: انکم لسارقون.


یقول الله تعالى: «منْ یعْملْ سوءا یجْز به» و مفسران را اختلاف اقوال است در سرقت یوسف که چه بود: قومى گفتند طعام از مائده یعقوب پنهان بر مى‏گرفت و بدرویشان مى‏داد. و گفته‏اند که روزى درویشى از وى مرغى آرزو کرد، یوسف بخانه شد و مادرش زنده بود از وى مرغ طلب کرد، نداد و یوسف را دل بآرزوى درویش متعلق بود، مرغ بدزدید و بدرویش برد، برادران آن حال دانسته بودند پس از چندین سال بعیب باز گفتند. سعید بن جبیر گفت: بتى از پدر مادر بدزدید و بشکست و بر راه بیفکند. مجاهد گفت: ان عمته بنت اسحاق ورثت من ابیها منطقة له و کانت هى تکفل یوسف و تحبه و لا تصبر عنه، فاراد یعقوب اخذ یوسف منها فسائها ذلک فشدت المنطقة على وسطه ثم اظهرت ضیاع المنطقة فوجدت عند یوسف فصارت فى حکمهم احق به، «فأسرها یوسف فی نفْسه» هذا اضمار قبل الذکر على شریطة التفسیر لان قوله: «أنْتمْ شر مکانا» بدل من الهاء فى قوله فاسرها و المعنى اسر یوسف هذه الکلمة فى نفسه و هى قوله «أنْتمْ شر مکانا» اى انتم شر صنیعا منه و منى لما اقدمتم علیه من ظلم اخیکم و عقوق ابیکم، و قیل اسر الغضبة و رجعة کلمتهم فى قلبه. مى‏گوید یوسف از آن سخن ایشان خشم گرفت و جواب آن سخن داشت در دل اما بر ایشان پیدا نکرد نه آن خشم و نه آن جواب که داشت، و جواب آن بود که در دل خود با خویشتن گفت انتم شر مکانا فى السرق لانکم سرقتم اخاکم یوسف من ابیه على الحقیقة، «و الله أعْلم بما تصفون» اى قد علم ان الذى تذکرونه کذب.


«قالوا یا أیها الْعزیز إن له أبا شیْخا کبیرا» کلفا بحبه کبیرا فى السن کبیرا فى القدر و المنزلة. گفتند اى عزیز او را پدرى است پیر بزرگ قدر، محنت روزگار در وى اثر کرده و سوگوار در بیت الاحزان نشسته، بر فراق پسرى که از وى غائب گشته و بنیامین را دوست دارد و غمگسار وى باشد که هم مادر آن پسر غائب است، بر عجز و پیرى وى ببخشاى و دردش بر درد میفزاى، «فخذْ أحدنا مکانه» یکى را از ما برادران بجاى وى برده گیر، «إنا نراک من الْمحْسنین» الینا برد بضاعتنا و ایفاء الکیل لنا و اذا فعلت ذلک فقد زدت فى احساننا.


«قال معاذ الله» اى اعوذ بالله و اعتصم به و هو نصب على المصدر، اى اعوذ بالله معاذا و کذلک یقال اعوذ بالله و العیاذ بالله اى اعوذ بالله، معنى آنست که باز داشت خواهم بخداى، «أنْ نأْخذ إلا منْ وجدْنا متاعنا عنْده» و لم یقل من سرق تحرزا من الکذب، «إنا إذا لظالمون» جائرون ان اخذنا بریئا بسقیم.


آورده‏اند که پسران یعقوب را قوت بآن حد بود که اگر یکى از ایشان بانگ زدى چهار فرسنگ بانگ وى بشنیدندى و هر که شنیدى اندر دل وى خلل پدید آمدى و اعضاهایش سست گشتى و هر زن بارور که شنیدى بار بنهادى و چون خشم گرفتندى کس طاقت ایشان نیاوردى مگر که بوقت خشم هم از نژاد ایشان کسى دست بوى فرو آوردى که آن گه آن خشم از وى باز شدى، روبیل برادر مهین در آن حال که این مناظره مى‏رفت در باز گرفت، بنیامین خشم گرفت چنانک مویهاى اندام وى از جاى برخاست و سر از جامه بیرون کرد و گفت ایها الملک و الله لتترکنا او لاصیحن صیحة لا تبقى بمصر امرأة حامل الا القت ما فى بطنها، یوسف چون او را دید که در خشم شد پسر خود را گفت: افرائیم خیز و دست بوى فرود آر تا خشم وى باز نشیند و ساکن گردد، افرائیم دست بوى فرو آورد و آن غضب وى ساکن گشت، روبیل گفت: من هذا ان فى هذا البلد لینذرا من بذر یعقوب، درین شهر که باشد که نهاد وى از تخم یعقوب است، یوسف گفت یعقوب کیست؟ روبیل دیگر باره خشم گرفت، گفت: اسرائیل الله بن ذبیح الله بن خلیل الله، یوسف گفت راست مى‏گویى.


«فلما اسْتیْأسوا منْه» یئسوا من اجابة یوسف الى ما سألوه، یئس و استیأس‏ بمعنى واحد مثل سخر و استسخر و عجب و استعجب و ایس مقلوب یئس و بمعناه.


و منه قراءة ابن کثیر: «فلما اسْتیْأسوا منْه خلصوا نجیا» اى انفردوا لیس معهم غیرهم یتناجون بینهم و النجى اسم للواحد و الجمیع، قال الله تعالى لموسى «و قربْناه نجیا» جمعه انجیاء و انجیة و هو مصدر فى موضع الحال ها هنا و مثله النجوى یکون اسما و مصدرا. قال الله تعالى «و إذْ همْ نجْوى‏»، اى متناجون و قال فى المصدر انما النجوى من الشیطان، «قال کبیرهمْ» اى اکبرهم فى السن و هو روبیل و قیل یهودا و قیل کبیرهم فى العقل و العلم لا فى السن و هو شمعون و کان رئیسهم، «أ لمْ تعْلموا أن أباکمْ قدْ أخذ علیْکمْ موْثقا من الله» اى عهدا وثیقا و هو قوله: فلما آتوه موثقهم، «و منْ قبْل ما فرطْتمْ فی یوسف» این ماء صلت است، تقدیره و من قبل فرطتم فى یوسف، و روا باشد که ما فرطتم ابتدا نهند و من قبل خبر یعنى و تفریطکم فى یوسف ثابت من قبل، و روا باشد که موضع آن نصب بود اى و تعلمون تفریطکم اى تقصیر کم، «فلنْ أبْرح الْأرْض» لا افارق ارض مصر و الارض منصوبة بواسطة الجار اى عن الارض و لیست ظرفا و لا مفعولا به، «حتى یأْذن لی أبی» یبعث الى ان آتاه، «أوْ یحْکم الله لی» گفته‏اند این مرگ است که خواست در تنگى دل هم چنان که در کلمه ابراهیم گفتند: «رب هبْ لی حکْما». و قیل معناه او یحکم الله لى بالسیف فاحارب من حبس اخى بنیامین، «و هو خیْر الْحاکمین» اعدلهم لعباده.